نمیدونستم تصمیمی که گرفتم میتونه اینقدررر خانوادمو خوشحال کنه...طوری که مامانم برای اولین بار تو عمرش بهم گفت که بهت افتخار میکنم!!!
نمیدونستم تصمیمی که گرفتم وحرفایی که برای برادر کوچیکترم زدم اینقدررر روش تاثیر مثبت داشته باشه!
حالا امیدم به زندگیم بیشتر شده!! تا قبل این نمیتونستم از همه چی, حتی از کوچیکترین چیزا, بیشترین لذت رو ببرم و ته دلم یه احساس غمی داشتم... حالا خوبم! احساس میکنم دوباره زندگیم یه معنی دیگه پیدا کرده...
خیلی خوشحالم که تو این مسیر همه جوره حمایت خانواده م رو دارم...
بااااید سربلند بیرون بیام...........
امروز عصر توبالکن خوابگاه نشسته بودم فکر میکردم آهنگ گوش میدادم ...تو فکرای خودم غرق بودم که یهو یه فکری به سرم زد که خیلییی برام وسوسه انگیز بود ... وقتی براش تصمیمو گفتم -میدونم که خیلی دلایل برای مخالفت داشت- ولی بدون هیچ مکث و چون وچرایی حمایتم کرد و از تصمیم استقبال کرد...بیشتر از دوساعت پشت تلفن راهنماییم کرد و بهم دلگرمی داد... من امروز دوباره عاشق این مرد شدم...اینکه اینقدر شعور بالا و طبع بلندی داره... به قول خودش "کنار همدیگه ایم که حمایت کنیم همو نه اینکه سنگ جلوی پای هم بندازیم" ..... بهش گفتم ممکنه باعث بشه یه مدت از هم دور بشیم اجبارا و مثه قبل نباشه رابطمون...گفت عیبی نداره من تحمل میکنم.... :)
امیدوارم نیاد اونروزی که ناراحتش کنم یا دلشو بشکنم...
خیلییی خییلییی عجیبه برام که از بعد تعطیلات تا الان یه جوری دلتنگی دارم برای خونه و شهرم!!!!! نمیدونم دقیقا دلم برای چیه خونه...ولی ته دلم یه حسایی دارم...ولی حالا که بیشتر فکر میکنم من دلم برای روزای خوب تعطیلات عید تنگ شده.... چه حس قاطی پاطی و مزخرفیه... جو همیشه متشنج خونه چیزی نیست که من دلم براش تنگ بشه... :|
-هنوز خستگی سه سال کنکور از تنم در نرفته...دلم میخواد برای مدتهای طووولانی هیییچکاری نکنم و فقط و فقط فیلم ببینم ...دلم بیکاری مطلق میخواد
-دلم میخواست یه شغلی داشتم و یه آب باریکه ای میومد و میرفت ولی هرچی فکر میکنم هیچ چیز مناسبی پیدا نمیشه!! و بدتر اینکه همزمان شاغل و دانشجو بودن تو یه شهر بزرررگ و شلوغ مثه تهران خیلیییی کار سختیه!!!!
-فکر میکردم از خیر رشته ی موردعلاقه ی دوران دبیرستانم گذشتم!!! ولی مدتیه که دوباره فکرش مثه خوره افتاده به جونم!!!! و همینم باعث شده از وضعیت الانم مثه قبل احساس رضایت نکنم!!! شاید بعد اینکه لیسانس این رشته رو گرفتم یه بار دیگه کنکور بدم.... البته اینا همش در حد فکره و نه بیشتر...
-دیگه وقتشه که برای خودم لیست new year's resolution دست و پا کنم! اینکارو همون روزای اول سال انجام ندادم چون اون روزای اول آدم خیلی گرمه و تو جوه و خیلی منطقی فکر نمیکنه...نمیخواستم چیزای بنویسم که نتونم بهش عمل کنم...
-یادمه چند پست قبل گفتم که سریال friends رو دیگه نمیخوام ببینم... ولی الان فصل هفتمشم آخه تونستم با پروسه ی پیر شدن کاراکترا کنار بیام
نمیخوام تو میانسالی پوکی استخوان بگیرم و به سختی راه برم,میخوام دندونامو تا دوران پیری نگهشون دارن و نذارم خراب شن,نمیخوام وقتی پیر شدم پا پرانتزی بشم,نمیخوام همش مراقب این باشم که نکنه به یه جایی بخورم و بشکنم!!!..تا این سن به زور و دعوای پدر شیر میخوردم ولی از این به بعد با خودم قرااار گذاشتم که روزی یه بطری شیر بخورم... تا وقتی جوونین تاااا میتونین کلسیم ذخیره کنید که بیشترین جذبش برای این دورانه... ما دخترا که بیشتر در معرض پوکی استخوانیم...متاسفانه!