هرچی نوشتم پاک شد ..مجبورم دوباره بنویسم!امیدوارم یادم بیاد :|
-باورم نمیشه که این سه هفته تعطیلات چقققدر زووود تموم شد ...حالا اگه ماه رمضون بود الان روز سومش بود:|
تمام روزهای عید رو داشتم فیلم میدیم و بینابینش گاهی هم میخوابیدم :))) اینکه دارم میرم تهران خوشحالم ولی دلم برای هوای اینروزای این شهر که پر از بوی بهارنارنجه و همچین و تخت و تشک و پتو و بالشت نازنینم تنگ میشه :| واقعا!... شما هم به وسایل شخصیتون وابستگی پیدا میکنین؟؟
-به مادر و خواهرش درباره ی رابطمون گفته و منو بهشون معرفی کرده... ولی من اصصصصلا دوست نداشتم اینکارو :( دوست دارم برای همیییشه فقط خودم و خودش باشیم... هییییچکسم از رابطمون نفهمه...هیچکس! ... میترسم و همچنین فراری ایم از جدی شدن رابطه...از تعهد...از ازدواج حتی!!! حس میکنم هیچوقت برای اینچیزا آمادگی پیدا نمیکنم ...
- شما چه میکنید با پدر ومادری که اعتقادات و طرز و فکرشون با شما 180 درجه... زمین تا آسمووون... فرق داره؟! من با بابام اینطوریم...زیاد بحث میکنه و من اکثرررر اوقات فقط سکوت میکنم که نفهمه طرزفکرمو ...نفهمه که بی اعتقادم به همه ی اونچیزایی که بهش اعتقاد داره و نفهمه همه ی اونچیزایی که برای اون ارزشن برای من بی ارزشن!!!
-اگه میخواین یه حس خیلیییی خوب و عجیبو تجربه کنین ازش بخواین عکس دوران کودکی و زمانی که خیلی کوچولو موچولو بوده رو بهتون نشون بده :))))
من و پدرم سالهاست فقط در سکوتی یک طرفه ارتباط داریم!
من نمیخوام اربطه م باهاش خراب بشه...