♦یا با خدا باشین یا بی خدا... حد وسط بودن دیوونه کنندس...اینکه ندونی کدوم طرفی هستی... برزخ بدیه!
♦دراز کشیدم رو یکی از تختای تراس...میخوام بلند شم نمیتونم...میخوام دستمو تکون بدم نمیتونم...سرمو بلند میکنم میبینم روحم مثه آدامس کش میاد از جسمم ولی کنده نمیشه و برمیگرده سرجاش...محیط اطرافمو میبینم..دوستمو صدا میزنم... ولی کسی منو نمیبینه...کسی هم صدامو نمیشنوه... فک میکنم که مردم... تسلیم میشم و منتظر میشم یکی بیاد روحمو از اینجا برداره ببره...تسلیم میشم از تلاش کردن و چشممو میبندم و منتظر فرشته ی مرگ میشم.... یهو ناخودآگاه پای چپم تکون میخوره و بیدار میشم!
چشامو باز میکنم...دستامو به راحتی تکون میدم...یه غلطی تو جام میخورم و دوباره میخوابم....
♦دوستای خوبی تو خوابگاه دارم...دخترای بدی نیستن ولی فازم باهاشون یکی نیست... همین باعث شده که دلم برای دوست صمیمی دوران دبیرستانم تنگ بشه...
خیلی خوبه که آدم یه دوستی داشته باشه که بتونه ساعتها از همه چیز باهاش حرف بزنه..بگه و بخنده... سلایقشون مشترک باشه...
امروز با همون دوست قدیمی کلی چت کردم یادی از قدیم کردم ولی فهمیدم که تغییر کرده ... دلم گرفت...چقد بده که راهمون از هم جدا شده!