purple mood

همینطوری نوشت

purple mood

همینطوری نوشت

I'm back to dorm

برگشتم به خوابگاه و از فردا کلاسامون رسما شروع میشه... بعد چند ساعت هنوز غریبگی میکنم...منی که اینهمه اینجا رو دوست داشتم!


-میخوام یه تصمیییم بزررررگ بگیرم و دارم روش فکر میکنم...زحمت خیییلیییی زیادی میخواد... من راضی نیستم از نقطه ای که الان توش ایستادم....... من به اینجا تعلق نداااارم... آدمایی که دور و برمن تایپ من نییستن!! اذیت کنندس ...

خونه 5

هرچی نوشتم پاک شد  ..مجبورم دوباره بنویسم!امیدوارم یادم بیاد :|

-باورم نمیشه که این سه هفته تعطیلات چقققدر زووود تموم شد ...حالا اگه ماه رمضون بود الان روز سومش بود:| 

تمام روزهای عید رو داشتم فیلم میدیم و بینابینش گاهی هم میخوابیدم :)))  اینکه دارم میرم تهران خوشحالم ولی دلم برای هوای اینروزای این شهر که پر از بوی بهارنارنجه و همچین و تخت و تشک و پتو و بالشت نازنینم تنگ میشه :| واقعا!... شما هم به وسایل شخصیتون وابستگی پیدا میکنین؟؟


-به مادر و خواهرش درباره ی رابطمون گفته و منو بهشون معرفی کرده... ولی من اصصصصلا دوست نداشتم اینکارو :( دوست دارم برای همیییشه فقط خودم و خودش باشیم... هییییچکسم از رابطمون نفهمه...هیچکس! ... میترسم و همچنین فراری ایم از جدی شدن رابطه...از تعهد...از ازدواج حتی!!! حس میکنم هیچوقت برای اینچیزا آمادگی پیدا نمیکنم ... 


- شما چه میکنید با پدر ومادری  که اعتقادات و طرز  و فکرشون با شما 180 درجه... زمین تا آسمووون... فرق داره؟! من با بابام اینطوریم...زیاد بحث میکنه و من اکثرررر اوقات فقط سکوت میکنم که نفهمه طرزفکرمو ...نفهمه که بی اعتقادم به همه ی اونچیزایی که بهش اعتقاد داره و نفهمه همه ی اونچیزایی که برای اون ارزشن برای من بی ارزشن!!!


-اگه میخواین یه حس خیلیییی خوب و عجیبو تجربه کنین ازش بخواین عکس دوران کودکی و زمانی که خیلی کوچولو موچولو بوده رو بهتون نشون بده :))))